Thursday, March 10, 2016

داستان من ٢

.بنج دقيقه اي نشسته بودم منتظر اقا مهدي كه در باز شد
. يه دختر خيلي خوشكل با يه زن سن بالا
دخترسفید و تو پر . ارايش زياد كرده بود ولي جادر داشت.با تمام سادگی, چشمانی که میخندید و اشاره میکرد که همه چیز در کیفش هست...دنبال لذت  بود.
زن دماغ تيزي داشت و مانتوي مشكي بوشيده بود با موهاي مش شده
جا خورده بودم .. اومدم بلند شم كه زنه كفت بشينين.. ما از مشتريهاي  اقا مهديم  .و. اشاره اي به كاراج كرد..
كفتم بله منم منتظر اقا مهديم

زنه يه خنده كرد كه يعنى اره منتظر باش
بعد شروع كرد مانتوشو در اوردن 
 ...زيرش يه لباس استين حلقه اي سیاه داشت ..كه بد جوري به تنش جسبيده بود

زیپ پشتشو باز کرد و سینه های ولش رو لخت کرد. تمام وجود من رو کشید..و من ناتوان تمام وجودم را از او گرفتم. ترکیبی از خواهش مدام بود  و انتهای راه  ...خواب که میرفت....تمام بدنش را نمیبرد...بعضیها را 
برای من جا میگذاشت

No comments: