Friday, March 11, 2016

داستان من 3

.... .یک لحظه فکر کردم چه شد؟

 سینه های ولنگار با نوک قهوه ای. دستهایم را فرو میکردم درونش. هم میخواست هم نمی خواست. شلاقش را خودش اورد و من محکم بستمش و محک زدمش 
همه جایش را کردم... کتاب داستان پر از هیجان بود....و  راز همه چیزهای نگفته  

 بلوند بود و چشای سبزی داشت...لباس زیرش سیاه و نیم تنه بود..
.نگاهش محو بود..انگار میگفت من که کاری نکردم 

.,..چسبیده بود به در, خیره شده بود به من
     .بعد از چند لحظه امد سمت من.....ولی با من کاری نداشت. دنبال سیگارش بود.


No comments: