Monday, October 11, 2004

چه خوشخوي با سنبله ها, چه مهربان با ژاله

چه كوچك قطرات كه از درون ميپوسانند
تو چرا ديشب قبل از خواب گفتي كه خدا کجاست؟؟تو چرا دائما خودت را بالا مي آوري؟چرا نيازداري كه فرشته اي حضورش را واضحا اعلام كند؟چون ديوها همين كار را ميكنند؟يعني نميفهمي فرشته ها راه ديگري هم دارند؟اين كه درونشان جايي براي توست,كافي نيست؟جاي كوچكي که وقتي قلبشان تند تند ميزند, تو هم اضطراب بر ميدارد...ميداني ,
... مي خواهم فقط آنجا باشم,درون فرشته گيلاس....و اين تن را خاك كنند,يا بسوزانند..ميخواهم بروم به جنوب...

Thursday, October 07, 2004

Poem

....خاليم اما اگر يابيم
,سوار باد وبارانم

.مرا تنها رها كن,
من
به دنبال تن تنهاي آرش
,سخت پرسان و جويانم.