باغ ژاپنی ، باغ زیاد بزرگی نبود. یک حوض کوچک داشت. و یک فواره که خراب بود.
یک جوب نیمه کار بود آن طرف تر که من سعی کردم با چوب و اینها بزرگش کنم..و ادامه بدهم..ولی نیمه کاره ولش کردم.
یک در اما بود ، که سالها ممدم طرفش ، و باز نمیشد. این بر ولی بازش کردم؛
چمنزار بزرگی بود، مثل دیلمان انترفش، که توپ را از لایه حصارها اندلهتم توی دشت، و توپ تا ته درّه ردت، این طرف همیی اشناین نشته بودند در هایت، در. دهپور، سینتی..همه..با همه دست تددم، این بر حامد صوت شده بودند، اتوبوس به مقصد رسید بود، ناخوداگاه باز شده بود.
اما نگاه پسرکی خیر به من بود، چند بر برگشتم نگاهشا کردم تار آمد.
اینکه کتاب خیلی سخت را که با استادها میخواندام، و نمیفشمیدم، خیلی راحت آمد و خواند، اما کلا چیز دیگری خواند،...
بد صدای غریبی آامد، که احتمالا سلف است. گفت بخوان..اقرا..ناخوداگاه را بخوان..
از پلهها که بالا میردتم، در رهرو چندنفر میامدند و میرفتند، همان ساختمان متوکهٔ سلمانی در خهیابن نفت بود؛ طبقه دوم امام درش بسته بود.
------
امشب اما دوباره سوار اتوبسوس شدم، با بهزاد شریف، که به امهلأی عجبی رفتیم؛ که همهٔ ادامها کلاه داشتند؛ با اتبسس به سالن بزرگی رسیدم که در حال اجری شو بودند، من و بهزاد نشست بودیم، و من گفتم، بیاید ما راا بیبرید...