Monday, March 30, 2009

من همیشه عاشق ساده لوحی بودم. سیر تکاملی عشقهایم را که نگاه میکنم..از دخترهای پاک و خوب به سمت دخترهای هرزه و خراب..یک سیر کاملا" نزولی است..در عشقهای اخیرم..ساده لوحی به اوج خود و هرزگی دختر مقابل به کمال میرسد.. در اخرین عشقها..دست معشوق من از زیر میز معلوم نبود کجای مردی دیگر بود..که من میرسیدم. عشق را در چشمانش میدیدم..و اصلا" مشتری سبیل کلفتش ان طرف میز را نمیدیدم.. محو تماشای معشوق میشدم..مشتری هم زیر میز کارش تمام میشد..پول را میگذاشت و میرفت...

Tuesday, March 10, 2009

صدیق ازبهترین دوستهایم بود. فوق العاده خلاق ولی مینیمالیست بود. یک فیلمی میخواستیم بسازیم که راجع به یک راننده کامیون بود که از زندان فرار کرده و در ماشینش هم یک عروسک داشت که خاطره دخترش را زنده میکرد. صدیق انقدر فیلم را کوتاه کرد که به این ختم شد: دوربین را در یکی از کوچه های پشت دانشگاه گذاشتیم..صدیق تنها بازیگر بود. دستهایش را مشت کرده بود که مثلا"سوار یک موتور است..صدای گاز دادن هم در می اورد..گییژگییژ... میامد جلوی دوربین..میرقصید بعد رو به دوربین میگفت:" من عروسکم..منو بخرید.." و دوباره با موتور خیالیش از کادر خارج میشد ...

Monday, March 09, 2009

حسن دلیخون از راننده های خطی حبیب ا... بود. از سر خیابان سوار میکردند تا ته خیابان میبردندو20-30 تومن میگرفتند. این اواخر حسن دیگر کار نمیکرد. به شدت معتاد شده بود. کنار پارک پشت دانشگاه ما پارک میکرد و تمام روز پشت دکه روزنامه فروشی مینشست. شنیده بودم بچه هایی که به خیال خودش خوش تیپ و درست حسابی بودند را تور میکند.. وبا ماشینش میبرد خانه تا به عهد وعیالش نشان دهد وثابت کند بر خلف تصور آنها با آدمهای درست حسابی دمخور است و کلاسش از راننده های خطی خیلی بالاتر است.
من که آن اطراف خیلی می پلکیدم میدانستم یکی از همین روزها به تور حسن می افتم.
یک روز که داشتم از دکه سیگار میخریدم..دیدم حسن با عینک آفتابی آمد طرفم و شروع کرد از من تعریف کردن و اینکه اگر میشود برای نهار به منزلشان بروم یک سری کارهای دفتری دارد که پول خوبی تویش است..من هم قبول کردم..در راه از پیکان قدیمیش میگفت و هرچه فحش بود نثار این پیکان فعلیش کرد. از قهرمانی هایش میگفت به همراه پیکان قدیمیش و هر از چندگاهی هم از زور نشئگی چرت میزد ...فرمان را کاملا" ول میکرد..که من میگرفتمش و حسن را بیدار میکردم. میگفت..با پیکان قدیمیش از یک تنگه خیلی باریک در همدان عبور کرده که حتی موتور هوندا 125 هم نمیتوانسته عبور کند. به هر بدبختی بود به خانه شان رسیدیم. گفت..عیالم منزل است برویم "شلامی" بکنیم کیف "شامشونت" روهم بیار. کج و کوله و خم راه میرفت و سیگار پشت سیگار روشن میکرد. زنگ در خانه را که زد.. زنی میانسال با چادر سفید در راباز کرد. حسن تا زن را دید..چرتش برای لحظه ای پرید..هرچه زور داشت جمع کرد و مرا نشان دادو با فریاد گفت:"آقای مهندش هستند از دوشتان من." بعد از زور نشئگی با کله روی زمین افتاد و خواب رفت...ماموریت امروزش را انجام داده بود
..

کره خری برای امتحان گواهینامه ثبت نام کرد. پدرش هم با خود آورده بود. افسر که به داخل ماشین نشست پدر کره خر تفنگی روی سر افسر گذاشت
و گفت پسر من را قبول میکنی یا همینجا نفله ات میکنم. افسر به کره خر گفت دنده یک بگذار و راه بیفت. کره خر دنده منده حالیش نبود. زد وکل دنده را کند..ماشین گیریپاچ کرد وخاموش شد.. بعد رو به افسر کرد و گفت میخواهی دنده تو را هم سر جایش بگذارم؟ افسر گفت..آخر اینطوری نمیشود که .. حداقل یک کار درست انجام بده... کره خر که عصبانی شده بود زد و کل شیشه ماشین را پایین آورد.. پدرش که دید اوضاع خراب شده...به کره خر گفت آینه را تنظیم کن...کره خرآینه را تنظیم کرد..به افسر نگاهی کرد..زد تخت سینه افسر ..افسر دنده منده اش خورد شد...پدر گفت..برویم قبول شدی
...

Sunday, March 08, 2009

New

به رشتیه میگن توو خونه ت مرد سالاریه یا زن سالاری؟
میگه: هیچکدوم .... مردمسالاریه!!


رساله‌ی «صد پند» او را همراه مقدمه‌اش آورديم تا ببينيم ماه ديگر چه پيش می‌آيد.

-مردم خوش‌باش و سبک‌روح و کريم‌نهاد و قلندرمزاج را از ما درود دهيد.

-تا توانيد سخن حق مگوئيد تا بر دل‌ها گران مشويد و مردم بی‌سبب از شما نرنجند.

-سخن شيخان باور مکنيد تا گمراه نشويد و به دوزخ نرويد.

Saturday, March 07, 2009

هدف اصلی من در این وبلاگ این است که همه را به باد انتقاد بگیرم. حرفهای سیاسی هم خواهم زد.
همه را استهزا میکنم و به ریش همه تان میخندم.
اما خط قرمز هم دارم.من از حوزه محله به بالا تر نمیروم. منطقه خط قرمز من است. مهمترین بحثهای من حول نانوایی ،سوپر دریانی سر کوچه مان، تاکسی تلفنی خیابان پنجم و ... است

احمد سوسکه یک استقلالی تیربود. صبح ها می آمد کافی شاپ و یک مشت مجله و روزنامه ورزشی با خودش می آورد و همه را با دقت از سر تا ته میخواند.
یک روز در کافی شاپ نشسته بودم که احساس کردم موجودی روی گردنم راه میرود، برگشتم که بگیرمش دیدم احمد سوسکه با لباس تیم استقلال ایستاده پشت سرم و میخندد.
روبرویم نشست و کارت عضویتی را گذاشت روی میز که با خرچنگ قورباغه رویش نوشته بود:"حمام قیطریه".
من متعجب نگاهش کردم...زیر چشمی همه جا را میپایید. با اشاره میگفت: "من" و کارت را نشان میداد. من هم هاج و واج نگاهش میکردم...یک دفعه از کوره دررفت و گفت:"بابا..عضو حمام شدم..میدونی کیا عضوشن..قلعه نویی..حمید امامی..کله گنده های اطلاعاتی.."
من کفم برید که چه جوری احمد به همچین جایی راه پیدا کرده..یک نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد..کارت عضویتش را بر داشت و گفت...شایددمدتی نبینتم..یک ماموریت سیاسی دارد.

فردایش روزنامه ها اینطوری نوشتند:"
یک دیوانه عریان در قیطریه دستگیر شد.
به گزارش خبرنگار ما ، فردی که خود را الف سین معرفی میکرد..در حمام قیطریه جنجال آفرید و با دلاکان درگیر شد. الف. سین بعد از جنجال و فریادهایی در رابطه با وزارت اطلاعات و حمایت این وزارتخانه ازتیم پرسپولیس و توهین به قرمز پوشان با دلاکها که از دوستان علی پروین بودند به جدال پرداخت. به نظر میرسد الف سین سونای زعفرانیه را با حمام قیطریه اشتباه گرفته بوده است"

یادش بخیر... با احمد سوسکه رفته بودیم کنفرانس، قبرس. من کنار دریادراز کشیده بودم. احمد سوسکه آمد بالای سرم. لخت مادر زاد و خیلی ناراحت . من که جا خورده بودم گفتم :"احمد چی کار کردی؟
گفت ترتیب تمام دخترهای رئیس جمهور را
گفتم:"چی!!!حالا چرا اینقدر ناراحتی؟"
بر گشت و پشت سرش را نشان داد..یک جمعیت زیادی از مردان حزب لیبرال دموکرات قبرس را دیدم که با چوب و چماق به طرف ما می آمدند
...

Friday, March 06, 2009

احمد سوسکه 2

از طریق احمد سوسکه بود که همه با من ارتباط برقرار میکردند.
اولین بار در کافی شاپ بودم که احساس کردم موجود موذی ای روی گردنم حرکت میکند... دستم را بردم که بگیرمش.. دیدم احمد سوسکه کنارم ایستاده و دستش روی شانه ام است. خندید و به سرعت صندلی کنارم را کشید و رویش نشست. نگاه سریعی به اطراف کافی شاپ کرد و بعد که خیالش راحت شد، رو به من خنده مرموزی کرد و از زیر کاپشنش پاکت نامه زردرنگی در آورد و روی میز گذاشت.
گفت:" قراره امشب بارون بیاد. تا یه هفته هم بند نمیاد."
دستش را گذاشت روی پاکت و باچشمش اشاره ای به پاکت کرد. من حدس زدم باید پاکت را بردارم و توی کیفم بگذارم. اما همین که خواستم پاکت را بردارم، دوباره دستش را گذاشت روی آن و گفت :" بهتره چتربخری ..بارون سنگینی قراره بیاد" منظورش را نفهمیدم و با تعجب به او خیره شده بودم . بعد به خودم آمدم و پاکت را در کیفم گذاشتم که ناگهان به صندلی اش تکیه داد و شروع کرد سوال کردن...پیرهنتو از کجا خریدی؟..تاحالا فکر کردی که آدمای آینده شاخک دارند؟..موقعیت 12 خودت...اون یارو رو میشناسی؟..الان بر نگرد..قهوه زیاد میخوری؟.. من در حال جواب دادن به سوالهاش بودم که ناگهان گفت خیلی کار دارد و باید برود

چند روز بعد از آن ماجرا شنیدم پلیس سوار کانادا به خانه احمد ریخته و او را که لخت مادرزاد در حال ادرار روی آدمها بوده از روی بالکنش دستگیر کرده.

...

احمد سوسکه

او با اسم مستعار "احمد سوسکه" تردد میکرد. لاغر اندام بود و کوتاه وبسیار فرز و سریع. همیشه کاپشن سیاهی داشت ، شلوار جین رنگ ورو رفته ای می پوشید و دائم سیگار میکشید.. زخمهای عمیقی کنار شقیقه چپش بود، چشمهای ریزی داشت و مدام سوال می پرسید. موقعی که در حال جواب دادن بودی انگار زیاد به جوابهایت اهمیت نمیداد و دائم اطراف را می پایید. انگار مجرمی که هر لحظه ممکن است گیر بیفتد. وای به روزی که احساس میکرد در تله ای افتاده. شنیده بودم در این شرایط مدام شاخکهایش حرکت میکرد و دائم خودش را به در و دیوار می کوفت.

باغ ژاپنی

کم کم پی برده بودم که این دوستان خیالی منند که تمام علت ومعلولهای ذهن مراجابه جامیکنند ومرا به سمتی سوق میدهند. اینکه این شخصیتهااز کجا می آمدند هنوز هم برایم سوال است. این دوستان تمام وقت خود را برای من صرف میکردند و بعد از هر جلسه ای بیانیه صادر میکردندکه تنها مدرک موثق من است. چند نمونه از این بیانیه هارابعدا"برایتان می آورم.
تا به حال دو تن از آنها را شناسایی کرده ام: اینجا واینجا.
تمام غم من از اینجا شروع شد که این دوستان اعتمادشان را کم کم به من از دست دادند و مرا تنها گذاشتند. دلیل اصلی این قضیه را هر چه جستجو میکنم، فقط یک چیز میبینم: "باغ ژاپنی" و "گروه 3+1". در قسمت بعدی از اینها خواهم گفت

Thursday, March 05, 2009

Music- Haale: Hastee- Album: No Ceiling

This is a song by Haale, persian new yorker rock singer. I have also made a video of her and Forough Farokhzad since the poem of this song is by Forough.

Wednesday, March 04, 2009

Music- Tom Waits : Little drop of Poison



A clip from Tom Waits, named "little drop of poison". I hope you like it. I will try to write more on Tom waits and his music.

My Imaginary Freinds 2: Winnipeg

اتوبوسهای "وینیپگ" اکثرشان زرد رنگ بودند...سر ساعت می امدند و میرفتند
سنگفرشها از عوامل مهمی بودند که زیر پایت دائم طی میشدند و فکرت را ریتم میدادند.
"وینیپگ" زن 45 ساله ای بود با دو چهره..در تابستان لخت و عور این طرف و آن طرف میپرید و با تو قایم موشک بازی میکرد. در زمستان پالتویی می انداخت روی دوشش و یکجا ساکت و آرام می نشست. پاکی... یخهای کوچکی که روی سرت میبارید، عظمت روح مادری بود که انگار همه چیز را دیده و شنیده است و همانطور که آجیل و پسته میخورد ، از باسن و سینه های دختران جوان حرف میزد. همین مادر پیر بود که تمام دخترها و پسرها را با هم آشنا میکرد. گهگاهی حتی اتاق خوابشان را هم مهیا میکرد. اما اگر بر خلاف نظر او عاشق میشدی، سرو کارت با شیطان و دارو دسته اش بود....
"وینیپگ" شهر مسطحی بود.آسمانش تقریبا" همیشه آفتابی بود. خورشید از افق در می آمد، نیم دایره کوتاهی همان اطراف میزد و دوباره همان پشتها فرو می رفت.
ماه وستارگانش اما روشن بودند. ماه "وینیپگ" ،خواهر جوان تو بود که انگاری در 23 سالگی در اثر تصادف مرده بود و هر شب با تو" میعادی داشت..". ماه وینیپگ در ذهن تمام انسانهای شهر نقش بازی میکرد...کاملا" ناخودآگاه
.

My Imaginary Friends 1: Anita

مدتها طول کشید تا به این قضیه که دوستانم 4 نفر هستند پی بردم. اصلا"به همین قضیه که اینها وجود خارجی دارند پی بردم
یکی از آنها زن روسپی جوانی بود.گر چه حالا دیگر زنده نبود و خود را از هر گناهی مصون می دانست, من و دیگران میدانستیم که او چه کاره بوده.
آنقدر قیافه معصومی داشت که هر بار او را میدی تمام حرفها و حدیثهایی را که شنیده بودی فراموش میکردی. صورت باریک و ظریفی داشت با چشمهایی درشت و ابروهای به دقت برداشته شده. آرایش ملایمی میکرد مگر لبهایش. دامن بلند قرمزی داشت. بالا تنه اش از پشت لخت بوذ و شانه هایش تا بالای کمرش پیدا بود.صورت شرقی داشت. انگار به روستای دور افتاده ای در کردستان بروی و زیباترین دختر چشم عسلی را انتخاب کنی و برای همیشه از روستا ببری..بفروشیش به گروههای اروپای شرقی .در لیتوانی اتاقی برایش درست کنند...با توریستها بخوابد... و در یک تصادف غریب بمیرد.
اینطوری بود که او به ذهن من آمده بود. در ذهن من به بهشت رفته بود...به خیال خودش.
در ذهن من همه از او آدرس میپرسیدند

شروع تازه

شاید غم وجود من گفتنی نباشد.اما اینجا تلاش میکنم حدودی از آن را به تصویر بکشم. نه از این جهت که خیلی مهم هستم یا اینکه غم تازه ایست و میتواند برای روانشناسان مورد مطالعه قرار بگیرد...نه.من تمام تلاشم این است که غمی تصویر کنم که گر چه هزاران بار در طول تاریخ امده و رفته است اما این من باشم که انرا میگیرم،خفه اش میکنم و به دوری می اندازمش...
بدترین حالت این است که فریاد بزنی و هیچکس آنرا نشنود.وقتی خودت هم میفهمی که کسی نمیشنودت، کم کم بی خیال میشوی...و فراموش میکنی که روزی دوستان ذهنی داشتی که همیشه تو را در برمیگرفته اند و حالا رهایت کرده اند...
میخواهم در این وبلاگ از آنها بگویم