Thursday, June 14, 2018

Requiem

Three past midnight, stormy skies
Waves of the ocean hitting shore rocks hard
They expect an answer to the question "why?"

A joyous whisper, inside my skull:
"It's our pleasure, at last you arrived.
Let go of your past - we don't hold grudge"

"You were born again, by the golden sun.
This is your lighthouse, a gift from us.
Come play here, we show you around."

"Marbles and stones, was our holy game.
We lost the marbles, you want ten stones?"

These all happened the day you died...
July thirty first, nineteen sixty nine.


Wednesday, June 13, 2018

City of Love

When wolves howled in the full moon
I remembered I danced with your inner tune 

But there was a little city I knew
that burned my thumb 
and ripped my soul:
fountain of blue marbles
a labyrinth of pure velvet,
A golden slide! but for ousted angels...

a city that took away my glory, and started this story:

The story of your chiseled face - in pleasure and in pain... 
Dreaming all day without pace, on the corner of 3rd and main..
 
The story of your naked back - flogged in the summer rain...
Kisses high on white smack, neither laugh nor disdain..... 

The story of your rebel soul- fighting devil with a wooden sword...
Reaching for the rose, what we've got?  thorn and thorn, thorn and thorn ...

 

Friday, March 11, 2016

داستان من 3

.... .یک لحظه فکر کردم چه شد؟

 سینه های ولنگار با نوک قهوه ای. دستهایم را فرو میکردم درونش. هم میخواست هم نمی خواست. شلاقش را خودش اورد و من محکم بستمش و محک زدمش 
همه جایش را کردم... کتاب داستان پر از هیجان بود....و  راز همه چیزهای نگفته  

 بلوند بود و چشای سبزی داشت...لباس زیرش سیاه و نیم تنه بود..
.نگاهش محو بود..انگار میگفت من که کاری نکردم 

.,..چسبیده بود به در, خیره شده بود به من
     .بعد از چند لحظه امد سمت من.....ولی با من کاری نداشت. دنبال سیگارش بود.


Thursday, March 10, 2016

داستان من ٢

.بنج دقيقه اي نشسته بودم منتظر اقا مهدي كه در باز شد
. يه دختر خيلي خوشكل با يه زن سن بالا
دخترسفید و تو پر . ارايش زياد كرده بود ولي جادر داشت.با تمام سادگی, چشمانی که میخندید و اشاره میکرد که همه چیز در کیفش هست...دنبال لذت  بود.
زن دماغ تيزي داشت و مانتوي مشكي بوشيده بود با موهاي مش شده
جا خورده بودم .. اومدم بلند شم كه زنه كفت بشينين.. ما از مشتريهاي  اقا مهديم  .و. اشاره اي به كاراج كرد..
كفتم بله منم منتظر اقا مهديم

زنه يه خنده كرد كه يعنى اره منتظر باش
بعد شروع كرد مانتوشو در اوردن 
 ...زيرش يه لباس استين حلقه اي سیاه داشت ..كه بد جوري به تنش جسبيده بود

زیپ پشتشو باز کرد و سینه های ولش رو لخت کرد. تمام وجود من رو کشید..و من ناتوان تمام وجودم را از او گرفتم. ترکیبی از خواهش مدام بود  و انتهای راه  ...خواب که میرفت....تمام بدنش را نمیبرد...بعضیها را 
برای من جا میگذاشت

داستان من

سخت نبوده.   جند تا بيج عوض كرديم . كلاجشم خراب شده بود
شما ببر يه دوري بزن...
حرفشو قطع كردم. دور بزنم. اخه من اين اتوبوسو كجا ببرم دور بزنم. مرد حسابي
كفت اقا مطمءن باش هيج مشكلي نداره كارانتي هستش
كارانتي جي؟من اينو ببرم بايد مسافر بزنم برم شمال.. شما تو جاده ككع نيستي..ل
من كفتم كل كيريبوكسشو بيارين بايين
كفت اورديم دادادش... اورديم...
سيكارشو روشن مرد با ركابي كثيف و جربو جيليش شيكمشو داده بود جلو سيبيلاش و ريشااي تازه دراومدش با هم قاطي شده بودند... وسط اتوبان كاشون قم ازين بهتر كيرم نميومد
همينجوري نكاش كردم جند سانيه اي و بدش سرمو انداختم بايينو تكون دادم "اي بابا" زير لب اروم ككفتم
حالا جقدر مىشه
شما بفرماييد تو دفتر من ميم خدمتتون
كوشيه موبايلشو برداشت با دو تا انكشتش كه روغني نبود زد روش بدش زل زد تو جشاي من ...منتظر شد اون ور خط كوشيو بردارن ..من دنبال انكشت اشارش رفتم به سما يه در كهنه سياه بازش كردم و رفتم توي دفتر....

Wednesday, March 04, 2015

باغ ژاپنی


باغ ژاپنی ، باغ زیاد بزرگی نبود. یک حوض کوچک داشت. و یک فواره که خراب بود. یک جوب نیمه کار بود آن‌ طرف تر که من سعی‌ کردم با چوب و اینها بزرگش کنم..و ادامه بدهم..ولی‌ نیمه کاره ولش کردم. یک در اما بود ، که سالها ممدم طرفش ، و باز نمی‌شد. این بر ولی‌ بازش کردم؛ چمنزار بزرگی بود، مثل دیلمان انترفش، که توپ را از لایه حصارها اندلهتم توی دشت، و توپ تا ته درّه ردت، این طرف همیی اشناین نشته بودند در هایت، در. دهپور، سینتی..همه..با همه دست تددم، این بر حامد صوت شده بودند، اتوبوس به مقصد رسید بود، ناخوداگاه باز شده بود. اما نگاه پسرکی خیر به من بود، چند بر برگشتم نگاهشا کردم تار آمد. اینکه کتاب خیلی‌ سخت را که با استادها میخواندام، و نمیفشمیدم، خیلی‌ راحت آمد و خواند، اما کلا چیز دیگری خواند،... بد صدای غریبی آامد، که احتمالا سلف است. گفت بخوان..اقرا..ناخوداگاه را بخوان.. از پله‌ها که بالا میردتم، در رهرو چندنفر میامدند و می‌رفتند، همان ساختمان متوکهٔ سلمانی در خهیابن نفت بود؛ طبقه دوم امام درش بسته بود. ------ امشب اما دوباره سوار اتوبسوس شد‌م، با بهزاد شریف، که به امهلأی عجبی رفتیم؛ که همهٔ ادامها کلاه داشتند؛ با اتبسس به سالن بزرگی رسیدم که در حال اجری شو بودند، من و بهزاد نشست بودیم، و من گفتم، بیاید ما راا بیبرید...

Wednesday, March 10, 2010

با علی یک نوع شطرنج اختراع کرده بودیم که درچمنهای دانشگاه بازی میکردیم. یک تکه سنگ یا کلوخ کنار دستمان می گذاشتیم که اسمش بود.."خر". این مهره قویترین مهره شطرنج بود. تمام کارها را میتوانست انجام دهد..مثل یک وزیر بود که حرکت اسب را هم داشت..ولی روی صفحه نبود. هر بازیکن میتوانست در هر جای بازی بگوید"خر میخواهم". دیگری میگفت:"به چند تا؟" یک جور معامله شروع میشد. طرف باید4-5 تا پیاده میاد با یکی دو تا سوار..خلاصه بسته به توافق طرفین خر وارد بازی میشد.
کلی وقت صرف قوانین کردیم. و به محضی که بازی اولمان را شروع کردیم.علی گفت:" خر میخوام" من گفتم:"به چند تا؟"
شروع کردیم به معامله.1و2 ساعت راجع به معامله حرف میزدیم و سیگار میکشیدیم..تا بالاخره 4-5 تا پیاده وووزیر داد و خر را گرفت..حرکت دوممن گفتم خر میخوام..از بازی دوم میدانستیم هرکه خر را بگیرد بازی رابرده..برای همین کل بازی به مذاکره تبدیل شده بود و اصلا"دیگر شطرنج نبود.هیچ مهره ای دست نمیخورد.. "خر" با خودش یکجور گفتمان سیاسی را جایگزین خون و خونریزی کرده بود...

Friday, July 10, 2009

عشق

تعداد دخترانی که من عاشقشان شده ام از مرز 50 عبور کرده. از 7-8 سالگی عاشق میشدم. همیشه هم عشقهایم نافرجام مانده. یک دوستی داشت صدیق ..اسمش یادم نیست.در گردی ریاضی مینشست.میگفتند 5-6 بار خودکشی کرده...یکروز امدیم گفتند از پل مدرس خود را پرت کرده پایین.. یک ماشین هم از رویش رد شده. فردایش دوباره امد به گردی ریاضی..سر و دستها و پاهایش تمام گچ گرفته بود.. با همان حال زار منتظر بود دختره بیاید و برود حرف بزند. دختره امده بود و اصلا"طرف را نشناخته بود..بعد که کلی تعریف کرده بود گفته بود خب حالا که خوب شدی و رفته بود...میگفتند دختره با رضا دوست است.. رضا از اینها بود که بدنسازی میرفت و کلی دختر باز بود و بازو مازو داشت..پسر قصه ما اخر ضعیف و نحیف بود..چند بار جلوی رضا در امده بود رضا هم زده بود ناکارش کرده بود...صدیق میگفت..کتکهایی که از رضا خورده را هم گذاشته به حساب خودکشیهایش...

.