Thursday, September 23, 2004

پاييز

باران شروع شده؟يا آرامش است كه ميريزد وميريخته,سالها درونت و حالا فهميده اي؟به اشاره پسري كه همه درختها را ميشناخت ,حتي به اشاره اي,همه پر از ميوه ميشدند,روي ديوار ميرفت و از شاخه هايي كه ميخواستند از باغ فرار كنند,ميوه ميچيد و

در خرابه پشت دانشگاه با چوبها و آتش ,موسيقي مينواخت

.
.و وقتي پاييز ميشد يكي از معدود آدمهايي بود كه ميگفت"پاييز آمده"

چقدر اين پايیز پر است.هيچ وقت خالي ميشود قبل از زمستان؟
چندين سال ديگر بايد منتظر بمانم تا بفهمم حرفم درست است؟....

Tuesday, September 21, 2004

دوست

يه دوستي داشتم كه لباس سربازي ميپوشيد,عصرهاي دانشگاه كه ابري هم بود,برگهاي چنار رو آتيش ميزد.دوستم يه خصوصيت مهم داشت,نهايت تعجبش خنده بود. انگار قبلا همه چيز رو ديده بود....انگار اين فضا براش حكم سريالهاي تكراري رو داشت...ولي اون عاشق سريالهاي تكراري هم بود......

تولد

امروز روز تولد من است و در طالع بيني چيني آمده كه"در آسمانها تعداد كمي ستاره با منند و لي تعداد كمي هم مخالف منند.اين يعني رها شده اي.فقط چند تا هستند كه هر شب راجع به تو حرف ميزند و هر روز همين كار را در ايران ميكنند.در ايران كسي ديگر نميبيندشان...مثل اين خاله زنكها از كارهاي تو ميگويند و دنبال زن ميگردند توي ستاره ها...براي تو دنبال زن ميگردند!... و قليان ميكشند... و عصزها بالاي اقيانوس آرام كه ميرسند..به حياط مي آيند..هندوانه ها را در آب مي اندازند..ولي همانطور كه گفتم..خيلي كمند.شايد 2,3 تا كلا مخالف و موافق داشته باشي..در هر حال بايد تبليغاتت را بيشتر كني..اي-ميل خودت را تخت سينه آسمان بچسبان..و منتظر بنشين...خدا چت ميكند...بارها ديده ام كه خدا از طريق اينترت ارتباط برقرار ميكند....

Thursday, September 16, 2004

Ben

دستهايش تيره وتار است.از زندگي چيزي نميخواهد.آويزان من ست.هر جا ميروم ميگويد من هم بيايم؟.مظلوم است.بدبخت است.از نگاهش ميفهمم.چاره اي ندارم.ميبرمش.به دورترين جايي كه يك انسان ميتواند با اين وضعيت برود.كجا؟همين اطراف,زير درختان كاج كه به ندرت آفتاب ميافتد وآن درختهاي كه برگهايشان زرد است,ميدرخشند وبلوط.و رودخلنه قرمز,گلي,خرس كوچكي گم شده در رودخانه گلي.ميبرمش كنار رودخانه .ميگويد ماهيگير واردي است وتظاهر ميكتد كه بدون نگاه كردن به قلاب هم حتي ميتواند سيمها را از درون هم رد كند.با من حرف ميزند,ميخندد و با دستهايش قلاب را آماده ميكند.نگاهي به قلاب ميكنم, نگاهي به حركاتش... خيلي بدبخت است....

Wednesday, September 15, 2004

...بدو

لق لق كنان هم كه بياورديش پيش ما,پتويي چيزي هست كه گرمش كنيم,اينجا همه چيز هست.همه چيز ساخته دست بشر ونبايد فكر كني چيزي منوع است. كه اگر فكر كني,دائما اتفاقات بد رخ ميدهد"دختر اسلواك از لانه خرگوشها بيرون مي ايد و تو را با شيطان ميبيند"...اين مثلا يكيش.نه,نبايد فكر كني چيزي ممنوع است.بايد فكر كني خدا همه جا هست.خدا همه جايت هست.حتي اگر شيطان همه جا پرسه بزند,بايد با او دوست شوي,لا اقل برنامه حركت اتوبسها را كه دارد...خط 62 ميرود به وسط شهر,با او برو و نگاه كن اين همه تزريقي و اين همه پروفسور,همه را نگاه كن,سهم توچيست؟حالا دوست داري پير و پير ار شوي,خانهاي داشته باشي وبچه ها.دوست داري معلم بچه ها شوي؟دوست داريفقط با بچه ها تا 12,13 سالگي دمخور شوي؟باشد,برو,در اين سرما پاك برو,ميداني چندين هزار نفر بيهوشند همين الان ك اين سطور را مينويسي يا همين الان كه به سوي مدرسه ميروي؟حالا بازهم ميخواعي بروي؟واقعا؟باشد,برو...فقط..ميشود يك چيزي بهدنيا اضافه كني..بعد بروي..يك چيز,هر چند مختصر به اين دنيا اضافه كن.بعد برو...اصلا آن موقع بدو..باشه؟